دکتر رضا داوری اردکانی:
علم به پشتوانۀ خِرد نیاز داردگفتن اینکه ما علم و فنّاوری را میخواهیم بهشرط اینکه چنین و چنان باشد و به حرف ما گوش بدهد، نشان اختیار و گزینش نیست، حاکی از نشناختن جهان و تمنای محال است. طرح گزینش از تجدد سودایی خام و محال و بیهوده است.
به گزازش پایگاه خبری رب، دکتر رضا داوری اردکانی در سرمقالۀ شصتوششمین شمارۀ مجلۀ فرهنگستان علوم، با پرداختن به مفهوم خرد و هوش و نسبت آنها با زمان، دربارۀ کاهش خرد در عصر کنونی هشدار داد. وی چگونگی مواجهه با تجدد را یکی از تجلیات خرد برمیشمارد و مینویسد: اگر ما بتوانیم معنی پرسش ساده و کوچک «با تجدد چه باید کرد؟» را بهدرستی دریابیم، مجالی برای جلوه و ظهور فضیلت عقلی فراهم آوردهایم. برای مردمی که تجدد به خانه و زندگیشان افزوده شده و آن را آشفته کرده است (نه اینکه با آن زندگی کرده باشند) طرح این پرسش و جستوجوی خردی که بتواند به آن پاسخ بدهد، باید مهمترین مسئله باشد.
متن این سرمقاله به شرح زیر است:
یادداشتهایی که برای این دفتر نوشتهام بیشتر درباره علم بوده و کمتر به وضع و مقام خِرد و نسبتش با علم نظر شده است. این بار نیز صرفاً نظری به خرد در زمان کنونی انداختهام تا هم حق صحبت هفتادساله با فلسفه را اندکی ادا کرده باشم، هم تذکر دهم که اگر خرد رو نهان کند، کار جهان و زندگی آدمی به خطر میافتد زیرا علم و تکنولوژی به آینده زندگی و مصلحت آدمیان و غم و شادی آنان کاری ندارند و به این جهت است که علم به پشتوانه خِرد نیاز دارد و اگر از حمایت و همراهی آن محروم شود، نظم درونش دستخوش اختلال میشود و چهبسا که در راه ویرانگری قرار گیرد.
***
۱- از امام صادق(ع) نقل شده است که «علم درک تفاوتهاست». ازجمله تفاوتهایی که ما کمتر به آن توجه داریم تفاوت عقلهاست. تفاوت دیگری که نمیدانم آیا از میان متأخران کسی به آن توجه کرده است یا نه، تفاوت خرد با هوش است. در اینکه خرد راهگشا و کارساز زندگی است، تردید نیست اما اعتقاد به اهمیت خرد نباید ما را از غیبت و غیاب آن در بعضی زمانها غافل سازد. بهعبارتدیگر حرمت لفظ و مفهوم و شهرت نام خرد نباید ما را از بودن یا نبودن آن غافل سازد.
در جاهایی که در زمانی کارها به راهنمایی صورتی از خرد انجام شده است، وقتی مدد خرد منقطع شده است، آن جهان نیز به زوال و پریشانی رو کرده است.
فیلسوفان گاهی در ماهیت عقل بحث کردهاند اما غالباً وجود آن را مسلم انگاشته و در باب آن کمتر پرسش و چونوچرا کردهاند. در فلسفه رسمی، عقل مقوّم ذات آدمی و قوه درک کلیات و مایه برخورداری از علم است ولی در این نوشته عقل به معنی یک قوّه نفسانی و شأن ناطقه نفس و مرتبهای از مراتب وجود نیست بلکه مراد از آن استعداد درک تاریخی هستی و زمان و زبان و شرایط امکان دانستن و عملکردن است. این عقل، شأنی یا جزئی از روانشناسی اشخاص و افراد نیست بلکه در زمان و تاریخ پدید میآید و ظهور خاص مییابد و گاهی دستخوش ضعف و زوال میشود.
اروپا کمکم دارد زوال خرد را حس میکند.
عقل دوران تجدد عقل تاریخی است، البته همیشه و همهجا مردمان باید در بهترین وضع عقل کار کنند. ظهور عقل هم در وجود آدمیان است، معهذا عقل وجودی مستقل از افراد و اشخاص دارد. با این تلقی خرد دیگر چیزی نیست که مردمان را به آن بخوانیم و آنها به آن رو کنند و بهآسانی بتوانند کار خود را به دستور آن انجام دهند، حتی در جاهایی که در زمانی کارها به راهنمایی صورتی از خرد انجام شده است، وقتی مدد خرد منقطع شده است، آن جهان نیز به زوال و پریشانی رو کرده است. اروپا پس از آغاز قرون وسطی و در آغاز رنسانس به چشمه تازهای از عقل دست یافت. این عقل در طی قرنها بسط یافت و اروپا جهان را با آن دگرگون کرد و در ویرانی و آبادیش کوشید و اکنون پس از چهارصد سال کمکم دارد زوال خرد را حس میکند. البته هنوز کارها بهکلی از روال و مدار خرد خودبنیاد جدید خارج نشده و سادهلوحی است که بپنداریم قبل از اینکه نظم دیگری در افق آینده پدیدار شود، تجدد رخت برمیبندد.
سادهلوحی است که بپنداریم قبل از اینکه نظم دیگری در افق آینده پدیدار شود، تجدد رخت برمیبندد.
در جهان توسعهنیافته پیرو غرب متجدد، قضیه صورت دیگری دارد. بخشی از این جهان احیاناً وارث یک سنت مفهومی و عقلی است و عقل را امر بالفعلی میداند که همواره میتوان از راهنماییاش برخوردار شد. عقلی که معمولاً میپندارند، هست و ثابت است. عقل قدیم البته هنوز در ارگانون ارسطو و شفای بوعلی و بهطورکلی در همه کتابهای فلسفه تا دوره جدید وجود دارد اما این عقل، دیگر کارساز زندگی کنونی نیست. همه مردم جهان به رسم جهان جدید که ساخته عقل جهانساز است، زندگی میکنند و توقع نباید داشت که عقل قدیم بتواند راهنمای زندگی زمان تجدد و تجددمآبی باشد. این عقل در بیرون از کتابهای فلسفه وجود ندارد و به فرض اینکه در جایی هم وجود داشته باشد، ما راه خانهاش را گم کردهایم و نمیدانیم که در شرایط کنونی جهان آثارش چیست و وجودش را در کجا میتوان یافت و اگر نیست چرا ملتفت نبودنش نیستیم و به آن فکر نمیکنیم. ما اکنون مثل قرنهای پیش آثار ابنسینا و ملاصدرا را میآموزیم. این آثار به یک معنی عقل متحصّل و محقق است اما به وجود این عقل متحصّل صرفاً از طریق آموزش نمیتوان راه برد و به فرض راه بردن به آن، با آن نمیتوان در کار جهان جدید و در راه توسعه کارسازی کرد. اگر آن عقل با همه اهمیتش، توانایی طرح و رهبری و کارسازی برنامه توسعه داشت، چرا تاریخ پیشرفت علمی تکنیکی و توسعه اجتماعی اقتصادی از دویست سیصد سال دورتر نمیرود؟
همه مردم جهان به رسم جهان جدید که ساخته عقل جهانساز است، زندگی میکنند و توقع نباید داشت که عقل قدیم بتواند راهنمای زندگی زمان تجدد و تجددمآبی باشد. این عقل در بیرون از کتابهای فلسفه وجود ندارد و به فرض اینکه در جایی هم وجود داشته باشد، ما راه خانهاش را گم کردهایم و نمیدانیم که در شرایط کنونی جهان آثارش چیست و وجودش را در کجا میتوان یافت و اگر نیست چرا ملتفت نبودنش نیستیم و به آن فکر نمیکنیم.
به نظر میرسد که جهان جدید به عقلی متفاوت با عقل قبل از رنسانس رسیده و با این عقل توانسته است علم و تکنولوژی و سیاست جدید را پدید آورد و توسعه دهد. کشورهای توسعهنیافته غالباً این عقل را از طریق آثار مادی و تکنیکیش شناختند البته بعضی اصول و اوصاف آن بهصورت لقلقه زبان مشهور شد اما چون درباره آنها تأمل نکردند و کسی نپرسید که این اصول در عقل قدیم ما چه جایی داشته است، آنها هم جایگاهی در جان جامعه نیافتند تا بتوانند مؤثر شوند. اما بههرحال در عداد مسلمات درآمدند. مگر نه اینکه بهتبع جهان متجدد این حرف مشهور را پیوسته تکرار میکنیم که نیروهای طبیعت را باید با علم مهار کرد. اصل پیشرفت و تکامل را هم که بیچونوچرا پذیرفتهایم ولی اینها در وجود و درک ما به مرتبه عقل نرسیده بلکه در ردیف عادات لفظی و روانشناختی باقی ماندهاند و به همین جهت پندارهای سطحی و ظاهریاند و تعارض و حتی نسبتشان با آراء و اعتقادات و فرهنگ موروث درک نمیشود.
در جهان توسعهیافته وضع به صورت دیگری است. در این جهان تعارض میان موجودبینی و وجودبینی چندان شدید نیست که هر کس تصورات خود را واقعیت انگارد ولی اینجا بیشتر ورطهای میان این دو وضع وجود دارد و در این ورطه پندار، یا اصلاً مشکل و مسئلهای نیست یا اگر باشد بهآسانی رفع و حل میشود. وقتی میگوییم هیچ مشکل و مسئلهای وجود ندارد، لابد چرخ امور اداری و آموزشی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بهخوبی میگردد و آبوهوای کشور و بخصوص خوزستان هم خیلی خوب است و اگر مشکلی مثل مشکل ارز و طلا و بانکهای خودرو هم پیش آید، بهزودی و بهآسانی رفع میشود. حقیقتاً خوشبینی در شرایط کنونی هنر بزرگی است. وقتی میبینیم که هر یک از این حوزهها نهفقط مشکلها دارند بلکه وجودشان عین مشکل است، چه امیدی به آینده میتوانیم داشته باشیم. این رسم مدیریتی که در سازمانهای اداری جاری است، به جای اینکه کارگشایی کند بر مشکلها میافزاید و منشأ فساد و باعث پدیدآمدن مشکل در حوزههای دیگر میشود.
چرخ زمان و تاریخ معمولاً با نظمی میگردد و اگر نام این نظم خرد باشد وقتی به گردش کارها نگاه میکنیم و این نظم را نمییابیم، باید بیندیشیم که مبادا راه خرد را گم کرده باشیم.
گاهی اعتراض میکنند که کار تو فلسفه است و اینها که مینویسی مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و متعلق به قلمرو آراء همگانی است و ربطی به فلسفه ندارد بلکه اهل سیاست و دانشمندان علوم اجتماعی باید به آنها بپردازند. اولاً چه کنیم که دانشمندان کمتر به این مسائل میپردازند؟ ثانیاً سخن در صورتی درست است که فلسفه در مسائل مدیریت و آموزشوپرورش و کتاب و سینما و بانکداری وارد شده باشد ولی وقتی پرسش میشود که این سازمان اداری و اقتصاد و فرهنگ و آموزش چیست و از کجا آمده و کارش در کجا و چرا میلنگد، پرسش، پرسشِ فلسفی است. هرچند که مسائل اقتصاد و جامعه و فرهنگ و مدیریت و تعلیم و تربیت در علوم اجتماعی خاص طرح و پژوهش میشود. آیا طرح پرسشی که عنوان شد مداخله در علوم دیگر است؟ اینجا مسئله این نیست که سازمانهای اداری را چگونه باید ترتیب داد یا اصلاح کرد و برنامه و روش تدریس چه و چگونه باید باشد. پرسش این است که سازمانهای اداری ما چه میکنند و راهنمای عمل و میزان و ملاک کار و کارکردشان چیست و آموزشوپرورشمان چه حاصلی دارد و آیا حاصل کارش با غایتی که از آموزش و پرورش در نظر است، تناسب و تناظر دارد یا نه و اگر سازمان اداری و نظام کار و درس و مدرسه بیسامان است، این بیسامانی از کجاست و چرا کارها سامان نمییابد. آیا وجود و دوام بینظمی و بیسامانی نشانه دوری از خرد نیست؟ میبینید که این بحثها ربطی به مشهورات ندارد و دعوت به این هم نیست که برویم خرد زمانهای قدیم یا خرد رنسانس و دوران منورالفکری و … را بیاوریم و راهنمای خود قرار دهیم زیرا راه خانه آن خردها در تاریخ و با تاریخ تحقق یافتهاند و درجایی پنهان نشدهاند که آنها را پیدا کنیم. چرخ زمان و تاریخ معمولاً با نظمی میگردد و اگر نام این نظم خرد باشد وقتی به گردش کارها نگاه میکنیم و این نظم را نمییابیم، باید بیندیشیم که مبادا راه خرد را گم کرده باشیم.
آموزشوپرورشمان چه حاصلی دارد و آیا حاصل کارش با غایتی که از آموزش و پرورش در نظر است، تناسب و تناظر دارد یا نه و اگر سازمان اداری و نظام کار و درس و مدرسه بیسامان است، این بیسامانی از کجاست و چرا کارها سامان نمییابد. آیا وجود و دوام بینظمی و بیسامانی نشانۀ دوری از خرد نیست؟
۲- پیداست که زندگی مردمان باید نظم و سامان داشته باشد و مصالح آن رعایت شود. اگر عقل مصلحتبین پیوندش از همه جا قطع شود و از جایی مدد نگیرد، کارش به سکون و مرگ میکشد. پس کسانی باید باشند که به تعبیر مولوی راهی به عقلِ عقل داشته باشند و اگر آشنای عقلِ عقلِ عقل نمیشوند به باطن خرد دوران جدید راه یابند زیرا با رجوع به باطن علم و عقل ظاهر است که تشخیص مصالح و نظم و سامان زندگی امکان مییابد و ضمان میشود. اگر در جایی نظم و مصلحت گم شده است و حرف و قیلوقال فراوان است، عقل هم در کار نیست و میبینیم که با گمشدن عقل اکنون جهان در آستانه آشوب کلی قرار گرفته است. این آشوب را میتوان در آخرین مرتبه به آشوب رابطه میان زمین و آسمان بازگرداند. اکنون وجود آدمی نیز مجال و میدان جنگ میان زمین و آسمان شده است. آدمی وقتی در بهترین وضع صلح و سلامت قرار دارد که رابطه لطف و دوستی میان آسمان و زمین وجودش برقرار باشد ولی در تاریخها هرگز برقراری این تعادل آسان نبوده است زیرا یا زمین وجود آدمی میخواهد به آسمان برود یا آسمانش میخواهد تا مرتبه زمین تنزل پیدا کند و این بالارفتن و پایینآمدن صورتهای متفاوت دارد. در قرون وسطی زمین وجود انسانی را خوار انگاشتند و آن را زائده آسمان (و نه سایه آن) یافتند. در دوره جدید سودای غلبه زمین بر همه چیز و منجمله بر آسمان پیش آمد. اکنون در مواقع و مواردی رویای قرون وسطی بهصورت دن کیشوتیسم با سودای تجدد در جان گروههای بزرگی از مردمان به هم آمیخته و آشوبی پدید آمده است که گرفتاران زمین از آسمان میگویند و اندک آسمانیان ماندهاند که در این واویلای روح و فکر چه بگویند و چه بکنند. اگر کسی بگوید این آشوب بهصورت بیخردی ظاهر میشود یا فرع و حاصل فقدان و گمشدن خرد و بیبهره شدن آدمی از آنست، چندان بیهوده نگفته است.
شاید بگویند در نقد خرد نباید تا آنجا پیش رفت که وجود آن را بهکلی نفی کرد و نگران آشوب و پریشانی و سرگشتگی و تباهی کلی بود. در اینجا غرض انکار عقل یا نفی دعوت به جستجوی آن نیست بلکه سخن در تلازم عقل و سلامت نظام زندگی است. هر جا این سلامت نباشد باید نگران پشتکردن خرد بود. عقل، فرع تفکر است. اگر این فرع نباشد، سیاست و اخلاق به خطر میافتد. در دهههای اخیر اختفای خرد در همه جای جهان کموبیش احساس میشود. تا اوایل قرن گذشته میلادی اگر به اروپا نگاه میکردیم، آن را عالمی بالنسبه منظم اما پر از تضاد میدیدیم که آزادی و قهر و عدل و ظلم و حق و باطل را باهم میخواست. ما هم در دهههای اخیر گاهی نسبت خود با غرب را در ذیل غربزدگی تفسیر کردهایم و مثلاً شرط آزادی و رهایی از قید ستم و قهر سیاسی و اقتصادی را گذشت از غربزدگی دانستهایم. کسانی هم در غرب و جهان توسعهیافته سخن از گذشت از تجدد و پایان و زوال خردی که تجدد با آن ساخته شده است، میگویند و گشایش راه آینده را در این گذشت میدانند. اما اینجا غربزدگی لایههای سختتری دارد. اینکه معنی غربزدگی چنانکه باید در دیار ما درک نشد، بیوجه نبود زیرا ما هنوز با خرد تجدد آشنا نشده، گرفتار وجهی از غربزدگی شدیم که راه به هیچ جا نمییافت. اگر کسانی گمان کردند که غربزدگی ابتلا به بیماری تقلید از غرب است، ملامتشان نباید کرد. غربزدگی در اصل وضعی است که در آن آدمی با غرور، خود را بنیاد و دائرمدار هستی میداند و زمانی که ناتوانان و ناتوانترها و بیخبران دچار چنین داعیهای شوند، نگران زوال خرد باید بود و مگر در این زمان چشمها نابینا و گوشها کر و زبانها لال یا مبتلی به بیپرواگویی نشده است؟
راستی چشمها چرا ورطه خطر را نمیبینند و سخن تذکر در گوشها نمیگیرد؟ چه شده است که زشت را زیبا و زیبا را زشت، حق را ناحق و ناحق و باطل را حق و خوب را بد و بد را خوب میبینیم تا آنجا که گاهی درنمییابیم که مثلاً ۲ از ۷۴ کوچکتر است و اگر ۲ را بزرگتر بدانیم کسی اعتراض نمیکند.
۳- تاریخ غربی با ظهور انسان مدنی بالطبع در فلسفه ارسطو آغاز شد. در وجود انسان مدنی بالطبع بود که سیاست و زندگی با هم کنار آمدند یا زمینۀ کنارآمدنشان فراهم شد. به نظر بنیانگذاران فلسفه، مدینه جایگاه شایسته زندگی انسانی بود. بیوجه نیست که در فلسفه افلاطون و ارسطو این همه بر اخلاق و فضایل تأکید میشود. در نظر این دو فیلسوف، سیاست و اخلاق کاملاً به هم بستهاند. اینکه میگویند ارسطو بیش از استادش به اخلاق و استقلال آن از سیاست مایل بوده است، در نظر ظاهر نادرست نیست اما وقتی خوب تأمل کنیم درمییابیم که مسئله بههیچوجه مسئله تقدم مدینه بر اخلاق یا اخلاق بر مدینه نبوده است. مسئله این است که آدمی بهعنوان عضو مدینه، شأنی ورای وجود فردی که مجموعهای از نیازهای حیوانی است، دارد. به این نکته مخصوصاً از آن جهت باید توجه شود که انسان موجودی که صرفاً مجموعهای از نیازهای طبیعی بهعلاوه قوه عاقله باشد، نیست. بلکه عقل او با زندگی مدنی ملازمه دارد. اگر این را آغاز تاریخ غربی بدانیم، باید ببینیم این تاریخ چگونه بسط یافته و مخصوصاً در دوره جدید چه صورتی پیدا کرده است. تاریخ، تاریخ انسان است و دورانها را میتوان برحسب اینکه انسان در آنها چه شأن و مقامی دارد، از هم تشخیص داد و تفکیک کرد. از شرق قدیم و حکمت آن در اینجا نمیتوان بحث کرد. اکنون دیگر شرق وجود ندارد و جهان کنونی یکسره غربی است. تاریخ غربی هم از یونان آغاز شده است. در تفکر قدیم، انسان اگر شأنی داشت به اعتبار مظهریتش بود. او آیینه و مظهری بود که در آن حق پدیدار میشد. در جهان یونانی انسانی ظهور کرد که لایق زندگی در مدینه دوستی و آزادی بود. یونانیان مدینه را نیز از روی نظام جهان صورتبرداری کردند. آدمی علم و عقل را از جهانی فرامیگرفت که دارای مراتب بود و عقل و علم مراتب والای آن به حساب میآمد. یونانیان بر اساس سنخیت وجود آدمی و فهم و خرد او با جهان، بنای علم مطابق با واقع را گذاشتند. در دوره اسلامی و در قرون وسطی با اثبات وجود ذهن، اصل مطابقت علم با واقع پذیرفته و تحکیم شد اما این مطابقت را خدا ضمان میشد زیرا خداوند عین علم و وجود بود.
۴- بحث در اینکه این تحول و نزدیک شدن دین و فلسفه به یکدیگر چه اثری در تحول تاریخ و پدید آمدن دوران تجدد داشته است، مجال دیگر میخواهد. مراد از طرح مسئله علم این بود که بدانیم که علم مزیتی برای انسان و بخششی بزرگ به او بود و اگر صورت اخیر آن بیشتر با قدرت نسبت دارد به قهر و ویرانگریش نیز باید اندیشید. در دوره جدید چون معنی واقعیت تغییر کرد اصل مطابقت در علم و عقل جدید هم دیگر جایی نداشت. هرچند که در فهم و عقل مشترک همه و حتی بسیاری از دانشمندان به حکم مشهور علم را مطابق با واقع میدانند البته ازنظر استادان فلسفه اسلامی و پیروان توماس آکویینی هنوز اصل مطابقت معتبر است و شاید تردید در آن موجب تعجب شود ولی در این تردید نیست که با پیش آمد تجدد، نظم قدیم بر هم خورده و سنخیت علم و عالم و معلوم دیگر وجه و مناسبتی ندارد زیرا در فلسفه جدید خودآگاهی دکارتی و شک هیومی و فهم کانتی و طرح خرد و روان هگلی جایی برای اصل مطابقت باقی نگذاشته است.
تا این معانی درک نشود بهدشواری میتوان دریافت که علم جدید یکی از لوازم تجدد و ستون اصلی جهان جدید و عین قدرت آن است. این قدرت گرچه با بشر و به دست او اعمال میشود اما در اختیار اشخاص و گروهها و حتی سیاستها نیست. وقتی سوژه انسانی ظهور کرد رؤیای نیل به جهان آزادی و صلح و سلامت هم پدید آمد و در این راه کوششهایی به عمل آمد که بینتیجه نبود ولی سوژه در همان وضع و جایی که در قرن هجدهم داشت، باقی نماند بلکه پسازاینکه به قدرت رسید، بهتدریج دچار ضعف شد و اکنون دیگر انسان سوژه نیست بلکه سوژه تکنیک است. منتهی مردم جهان و حتی آنان که سوژه بودنشان چیزی بیش از میل به سوژه شدن نبود، از اینکه تکلیف همه چیز با قدرت تکنیک معین میشود، خبر ندارند و نمیخواهند خبردار شوند. اینکه کار قدرت علم تکنولوژیک به کجا بکشد، خدا میداند. این قدرت با وهمی قرین است که نمیگذارد آن را بشناسند زیرا در همهجا این پندار غالب است که علم و عقل در خدمت بشر و برای خیر و صلاح او به وجود آمده و اختیارش هم به دست آدمیان است که آن را هرجا و به هر نحو که خواستند به کار ببرند. نسبت آدمی با علم و تکنیک را نیز به دشواری میتوان دریافت اما این سهل و ساده است که بگوییم بشر اختیار تکنیک را به دست دارد و مخصوصاً سیاستها و سیاستمداران بر این اختیار تأکید میکنند ولی از دهههای دوم و سوم قرن بیستم تحولی در علم و فلسفه سیاست پدید آمده و در پایان این قرن گفتار بعضی از صاحبنظران حاکی از عریانی و بیپناهی سیاست در عین داعیهداری آن است.
با پیشآمد تجدد، نظم قدیم بر هم خورده و سنخیت علم و عالم و معلوم دیگر وجه و مناسبتی ندارد زیرا در فلسفه جدید خودآگاهی دکارتی و شک هیومی و فهم کانتی و طرح خرد و روان هگلی جایی برای اصل مطابقت باقی نگذاشته است.
آیا سیاست در ظاهر همهکاره، درواقع هیچکاره است؟ به این پرسش دشوار پاسخ آماده نمیتوان داد. در برابر نظر ارسطو در باب «انسان مدنی بالطبع» رأی فوکو را میتوان در نظر آورد که نسبت زیست و مدینه را در تغییر معنی زیست دیده و سیاست دوره جدید را سیاست زیست حیوانی انگاشته است. نمیدانم آیا فیلسوف فرانسوی به تغییر در زیستشناسی انسان فکر میکرده است یا صرفاً در ترکیب زندگی و سیاست، زندگی را زندگی حیوانی میدیده است. تا آنجا که من درک میکنم هرگز و هیچوقت انسان حتی اگر از مرتبه بیگناهی حیوانی بسیار دور شده باشد، نه فرشته شده است و نه حیوان محض. آدمی هرگز در زندگی از راستی و نیکی و زیبایی بهکلی چشم برنداشته است. هرچند که گاهی همه اینها را پایمال و پرپر کرده باشد. از ظواهر عبارات فوکو و لحن سخنش برنمیآید که او در بیان خود درباره سیاست قصد تخفیف و ناچیزانگاشتن جامعه مدرن داشته و تنزلی در جایگاه سیاست میدیده است. تجربه قرن بیستم متفکران را محتاط کرده است که در نفی وضع موجود در شرایط فروبستگی افق آینده تند نروند. وانگهی اگر اروپاییان برای پایدیای یونانی چندان اعتبار قائلاند که بعضی از مدرنترینهایشان دوران مدرن را قاصر از تاسی به پایدیای یونانی میدانند ضرورتاً عصر جدید و تجدد را ناچیز نمیانگارند. فوکو راست میگفت که سیاست جدید در کار اقتصاد و جمعیت و بهداشت و آموزش به برآوردن نیازهای کموبیش طبیعی (نیازهای لذاته و لغیره) آدمیان نظر دارد و این دگرگونی بزرگی در تفکر سیاسی است.
اگر ارسطو مدینه را جایگاهی میدانست که آدمیان در آن میتوانستند به کمال و سعادت برسند، جامعه جدید را کسی جایگاه سعادت ندانسته است. این جامعه گرچه به نحو ارگانیک بسط مییابد و مراتب و درجات قوت و ضعف و کمال و نقص دارد، مجال و جایگاه ارتقاء آدمیان به منازل کمال اخلاقی و روحی نیست. انسان جامعه جدید را هوموساکر اگامبن (فیلسوف معاصر ایتالیایی) هم نمیتوان دانست. هوموساکر آدمی است که دیگر کرامت ندارد. من به درستی درنمییابم که چگونه انسان در جامعه و سیاست جدید هوموساکر شده است (آنچه میفهمم این است که تروریسم میخواهد به نظریه حکومت مبدّل شود و جای سیاست را بگیرد. در این تلقی، انسان گوشت قربانی و موجودی هیچ و پوچ است که هم آسان و بیدلیل میکشد و هم ارزان کشته میشود. او موجودی برای کشتن و کشتهشدن با بیرحمانهترین روشهاست). فهم این قضیه که انسان جدید چگونه به هوموساکر مبدل میشود، دشواریها دارد. این اشکال را به رأی و نظر فوکو هم میتوان گرفت که زیست و زندگی در گفتار او بسیار کلی است. فوکو به زیست تن نظر دارد و این زیست گرچه میتواند زیباشناختی باشد، اخلاقی نیست و شاید از یک حیث به «زندگی در خانه» ارسطو (یعنی کار و زندگی فارغ از اخلاق و سیاست) نزدیک باشد. خانه در مدینه ارسطو جای زحمت و تولید بود. عوامل عمدهاش زنان و بردگان بودند. آنها در سیاست مدینه دخالت نمیکردند و وظیفهشان زحمتکشیدن و تحمل کار شاق و دشوار بود. هوموساکر اگامبن گرچه به تاریخ روم تعلق دارد، در اصطلاح فیلسوف و در زمان ما شاید بردهای باشد که عنوان و نام برده ندارد. این انسان هرچه باشد جهان را راه نمیبرد بلکه به راه جهان میرود و چهبسا که قربانی هیچ و پوچ میشود. این دعوی که ما از علم و تکنولوژی به هر نحو و در هر راه که بخواهیم بهره میبریم، نشان غفلت از وجود خویش و بیگانگی با زمان و جهان است.
اینکه کار قدرت علم تکنولوژیک به کجا بکشد، خدا میداند؛ این قدرت با وهمی قرین است که نمیگذارد آن را بشناسند زیرا در همهجا این پندار غالب است که علم و عقل در خدمت بشر و برای خیر و صلاح او به وجود آمده و اختیارش هم به دست آدمیان است که آن را هرجا و به هر نحو که خواستند به کار ببرند.
۵- میبینیم که اکنون دیگر غربزدگی به صورتی که در تاریخ جدید غربی و در میان ما پدید آمده است، معنای اخلاقی نمیتواند داشته باشد و نباید برچسبی برای ملامت و تخفیف و تحقیر تلقی شود ولی در زبان ما لفظ غربزدگی معمولاً بر وضع تقلید از رسوم و آراء و افکار غربی و قبول بیتأمل آنچه در غرب پدید آمده است، اطلاق میشود و معنی تقلید از غرب و تصدیق و قبول بیچونوچرای رسوم غربی دارد و در این معنی است که غربزدگی با بیخردی ملازمت پیدا میکند. غربزدگی نمیگذارد که از خود بپرسیم با غرب و تجدد غربی چه باید کرد؛ و حتی نمیگذارد در عین مخالفت شدید با غرب از اجرای هیچ رسمی از رسوم آن سرپیچی کنیم. کار آسان اما بیثمر این است که غرب را بیچونوچرا بپذیریم یا ردّ کنیم. پذیرفتن بیچونوچرایش بیخردی در صورت سادهلوحی است اما ردّ و انکارش قبل از تأمل، سادگی و سادهلوحی نیست و نمیدانیم چه نامی باید به آن داد. این انکار و ردّ گاهی به این میماند که کسی گرفتار خصم بیرون باشد و آسیبهای او را تحمل کند و مدام به او ناسزا بگوید و بپندارد که با ناسزاگویی و توهین لفظی کار خصم را میسازد.
ظاهراً ما هنوز فکر نکردهایم که تجدد چه برای جهان آورده و با ما چه کرده و ما با آنچه باید بکنیم؟ این مسائل را صرفاً با رجوع به عقل مشترک نمیتوان حل کرد. این پرسشها، پرسشهای عملی و تاریخی است. وقتی میپرسیم چه باید بکنیم برای پاسخ دادن اگر بتوانیم باید به همان چیزی رجوع کنیم که ارسطو آن را فرونزیس (خرد عملی و فضیلت عقلی) نامیده است. فرونزیس کجاست و آیا همه ما آن را در خزانه روح خود داریم که هر وقت لازم شد از آن مدد بگیریم. پاسخی که در این مجال میتوان داد این است که همه ما میتوانیم از فضیلت عقلی (فرونزیس) برخوردار و بهرهمند باشیم اما همه مردمان همیشه به آن راه ندارند و گاهی از آن بسیار دور و بیبهرهاند. اگر ما بتوانیم معنی پرسش ساده و کوچک «با تجدد چه باید کرد» را بهدرستی دریابیم مجالی برای جلوه و ظهور فضیلت عقلی فراهم آوردهایم یا درست بگویم رسیدن به این پرسش و فهم و دریافت آن نشانه ظهور خرد عملی و فضیلت عقلی است. برای مردمی که تجدد به خانه و زندگیشان افزوده شده و آن را آشفته کرده است (نه اینکه با آن زندگی کرده باشند) طرح این پرسش و جستجوی خردی که بتواند به آن پاسخ بدهد، باید مهمترین مسئله باشد.
در زبان ما لفظ غربزدگی معمولاً بر وضع تقلید از رسوم و آراء و افکار غربی و قبول بیتأمل آنچه در غرب پدید آمده است، اطلاق میشود و معنی تقلید از غرب و تصدیق و قبول بیچونوچرای رسوم غربی دارد و در این معنی است که غربزدگی با بیخردی ملازمت پیدا میکند. غربزدگی نمیگذارد که از خود بپرسیم با غرب و تجدد غربی چه باید کرد؛ و حتی نمیگذارد در عین مخالفت شدید با غرب از اجرای هیچ رسمی از رسوم آن سرپیچی کنیم. کار آسان اما بیثمر این است که غرب را بیچونوچرا بپذیریم یا ردّ کنیم.
همه مسائل فلسفه در نظر یک دانشجوی فلسفه مهم است اما در هر زمان و هر وقت و موقع تاریخی مسائلی هست که بر مسائل دیگر تقدم دارد. اگر بتوانیم بپرسیم که در برابر تجدد چه میتوانستیم بکنیم که نکردیم و اکنون چه میتوانیم و چه باید بکنیم، گویی جای پایمان را در جایی محکم کردهایم و چه بسا که بتوانیم راه بجوییم. در برابر تجدد بر خلاف پندارهای غالب، دو یا چند راه گشوده و هموار وجود نداشته است و ندارد که بتوان یکی را برگزید. اگر کسانی گمان میکنند که تسلیم و قبول بیچونوچرا یا مخالفت نیندیشیده دو راه معین و معلوماند، بهتر است اندکی بیندیشند تا دریابند که این دو، دو راه نیستند بلکه اوهام ناشی از ناتوانی ادراک و توجیهکننده انصراف از تفکر و استنکاف از سعی و پیمودن راهاند. وقتی میپرسیم در برابر تجدد چه باید کرد، اولین مرحله باید خروج از سکون و توقف برای گشودن راه باشد. این راه چه میتواند باشد؟ بسته به اینکه تجدد چگونه درک شده باشد، راه متفاوت میشود. این راه هر چه باشد و به هرجا برسد، نه میتواند از تجدد اعراض کند و نه توان دور زدن آن را دارد بلکه حتی اگر راهی ورای راه تجدد میتواند و باید گشوده شود، ناگزیر از درون تجدد میگذرد. در تاریخها و دورانهای تاریخی بازگشت و طفره وجود ندارد. در تاریخ گسست روی میدهد و بزرگترین گسستهای تاریخی در دوره تجدد و بر اثر نفوذ و قدرت تجدد در سراسر روی زمین روی داده است. اکنون آینده کشورها با هر سابقه تاریخی که باشند از سرنوشت تجدد جدا نخواهد بود. البته در هیچ جا در مورد اعراض و بازگشت از تجدد، نظر صریحی اظهار نشده است. مگر اینکه مخالفتها را بر اعراض حمل کنیم. اگر روزی گذشت از تجدد که هنوز به تفکر در نیامده و شرایط امکان آن فراهم نشده است ممکن شود، راه آن به گذشته برنمیگردد بلکه راهی بهسوی آینده است و کسی میتواند این راه را بجوید و بیابد که با صبر و طاقت بسیار در وضع تاریخی کنونی، تفکر کند و نسبت خود را مخصوصاً با گذشته دریابد ولی در باب چیزی که آثار و نشانههای آن هنوز در هیچ جا و بخصوص در تیرگی جهان توسعهنیافته بههیچوجه پیدا نیست، چه میتوان گفت؟ جهان توسعهنیافته که هنوز به نامرادیها و ناتوانیهای خود وقوف ندارد، بهجای اینکه به فکر حل مسائل جهان و برقراری عدالت در سراسر روی زمین باشد، اگر میخواهد راه طی شده تجدد را بپیماید، حداقل با نظم و آهنگ پیشرفت غربی آشنا شود و مسائل خود را بشناسد و علم و محکمکاری تکنیک را فراگیرد و به کار برد. در این مقام باید به نکتهای که شاید در این اواخر به آن توجه نشده است، اندیشید.
جهان توسعهنیافته که هنوز به نامرادیها و ناتوانیهای خود وقوف ندارد، بهجای اینکه به فکر حل مسائل جهان و برقراری عدالت در سراسر روی زمین باشد، اگر میخواهد راه طی شده تجدد را بپیماید، حداقل با نظم و آهنگ پیشرفت غربی آشنا شود و مسائل خود را بشناسد و علم و محکمکاری تکنیک را فراگیرد و به کار برد.
قبلاً گفته شد که معمولاً عقل را با هوش و دانش اشخاص و نخبگان قوم اشتباه میکنند. هوش یک استعداد روانشناسی است که اشخاص از آن کموبیش بهره دارند. این هوش ارثی و شخصی است و با آن میتوان علم آموخت یا ثروت اندوخت و … کار اصلی هوش فراگرفتن دانشهای رسمی و حلّ مسائلی است که اشخاص در زندگی با آن مواجه میشوند. هوش به عقل نزدیکتر است تا به حماقت اما همیشه با حماقت درنمیافتد و گاهی بهآسانی با آن میسازد و به آن عادت میکند. هوش هم در دوران عقل وجود دارد و هم در زمان بیخردی. اما عقل امری تاریخی است که در زمانی هست و درزمانی دیگر نیست و مگر یونانیان و هندیان و چینیان و ایرانیان در زمانهایی صاحب خرد بزرگ نبودهاند؟ عقل در درکی که مردم از خود و مبدأ وجود و نیز از زندگی با دیگران در جهان دارند، ظاهر و متحقق میشود. عقل را نمیتوان از معلم رسمی در مدرسه فرا گرفت و آن را در مدرسه نمیآموزند. اگر در جایی سیاستمداری مدبّر پیدا میشود که رهبری زندگی و فرهنگ و علم و عمل و اصلاح زندگی مردم را به عهده میگیرد، قاعدتاً باید جوانهای از خرد جهانبین در آنجا روییده باشد. گردانندگان چرخ سیاست، مظاهر پیوستگی و گسیختگی پیوندهای مردم با یکدیگر و با جهان خویشاند. اگر پیوستگی غالب است، عقل هم وجود دارد اما وقتی این پیوندها سست میشود، هوش و زیرکی و قهر جای خرد را میگیرد و دواعی گوناگون پدید میآید و چهبسا که هرکس در پی حرص و هوس خود میرود.
مراد این نیست که برخورداری از خرد تجدد، مایه کمال انسانی است و گذشتگان که با چنین خردی آشنایی نداشتند ناقص و درمانده بودند. خردی که از بودونبودش بحث میکنیم، مشکلگشای همیشه و همه چیز نیست بلکه داروی درد این زمان و شرط لازم زندگی در این جهان است. اگر این خرد قصورها دارد بیخردی را نمیتوان بر آن ترجیح داد و دعویها و داعیههای بیوجه و نامناسب را که راه به جایی نمیبرد، نباید بهجای آن گذاشت. وقتی کسانی میگویند تجدد را به صورتی خاص و با اصلاحها و تعدیلهایی که در نظر دارند، میپذیرند اگر نظر به امکانهای تاریخی خود داشته باشند شاید سخن بخردانه میگویند اما بسیار اتفاق افتاده است که اصلاحها و تعدیلهای پیشنهادی تمنای محال بوده است.
هوش به عقل نزدیکتر است تا به حماقت اما همیشه با حماقت درنمیافتد و گاهی بهآسانی با آن میسازد و به آن عادت میکند. هوش هم در دوران عقل وجود دارد و هم در زمان بیخردی. اما عقل امری تاریخی است که در زمانی هست و درزمانی دیگر نیست.
۶- مشهورترین و البته سطحیترین و مقبولترین تلقی از تجدد در جهان درحالتوسعه این است که آن را مجموعه خوبها و بدها بدانیم و گمان کنیم که میتوان خوبهایش را اختیار کرد و بدهایش را واگذاشت. این تلقی چندان کلی و توخالی است که معلوم نیست راجع به چیست. معهذا فرض کنیم که مراد از خوبیها، فرآوردههای مطلوب جهان جدید است و بدها هم هر چیزی است که در نظرِ گیرنده پسندیده نیست ولی مشکل این است که تاریخ را با گزینش نمیسازند. آنکه در سودای خود تاریخ را میسازد و مواد آن را از دیگران میگیرد باید یک طرح کلی در نظر داشته باشد و مواد و مصالحی را که میگیرد، بشناسد و بداند در کجا و در چه زمانی به کار میآیند. در غیر این صورت او اهل اختیار و انتخاب نیست بلکه مقلّدی که خود را مجتهد میانگارد. پیداست که با مطلق گزینش مخالفت نمیتوان کرد پس اندکی به شرایط آن بیندیشیم. گزینش اولاً موقوف و موکول به برخورداری از خرد تجدد است و تا این خرد نباشد گزینش ممکن و میسّر نمیشود و شاید دعوی آن وجهی نداشته باشد و ثانیاً گزینش، گزینش اجزاء و جزئیات در نسبت و ارتباطشان با یکدیگر و با اصول و کلیات است زیرا اجزاء یک تاریخ بههمپیوستهاند نه اینکه هریک بهصورت مستقل در کنار هم قرار گرفته باشند و وجودشان مستقل از یکدیگر باشد. من در سی چهل سال اخیر تاوان مشروط دانستن این گزینش را کموبیش پرداختهام اما اکنون میتوانم پیشآمدهای زمان و تاریخ این چند دهساله را به شهادت بخوانم و بگویم که طرح گزینش چه سودای خام و محال و بیهودهای بوده است.
آنکه در سودای خود تاریخ را میسازد و مواد آن را از دیگران میگیرد باید یک طرح کلی در نظر داشته باشد و مواد و مصالحی را که میگیرد، بشناسد و بداند در کجا و در چه زمانی به کار میآیند. در غیر این صورت او اهل اختیار و انتخاب نیست بلکه مقلّدی که خود را مجتهد میانگارد.
این سودا با ظاهر بسیار موجهش یک خیال خام است و چون در عمل محقق نمیشود راه را میبندد و زندگی مردمان و افکار و اذهان آنان را پریشان میکند و بر بیخردی و ناتوانی سرپوش میگذارد و مهلت بیعملی و بیفکری را تمدید میکند. میگویند اگر انتخاب نباشد خوب و بد را باهم باید پذیرفت. مسئله، مسئله فهمیدن و شناختن است نه پذیرفتن و اخذ کردن. مسئله، مسئله باهم پذیرفتن یا نپذیرفتن خوب و بد نیست. مردمان در تاریخ چیزی میشوند نه اینکه صرفاً چیزی را بپذیرند. پذیرفتن خوبها وقتی پیش میآید که امکان و مجال و آمادگی گزینش فراهم شده باشد و کسانی بر سر دوراهی انتخاب قرارگرفته باشند زیرا انتخاب در هنگام فعل و قرارگرفتن بر سر دوراهی و چندراهی صورت میگیرد. اکنون ما در چنین مجالی قرار نداریم. تازه به فرض فراهم بودن مجال انتخاب باید فکر کرد که چگونه میتوان خوبها را گرفت و بدها را واگذاشت.
تاریخ، فروشگاه و انبار کالا نیست که اشیاء را بیارتباط باهم چیده باشند و بتوان بعضی را انتخاب کرد.
تاریخ، فروشگاه و انبار کالا نیست که اشیاء را بیارتباط باهم چیده باشند و بتوان بعضی را انتخاب کرد. اگر این امکان بود چرا تاکنون بهجای خوبها در بسیاری موارد بدها را گزینش کردهاند یا خوبهایی را که گزینش کردهاند، خوب نمانده و بد شده است. ما در برابر کالاهای عرضهشده در بازاری نیستیم که هر چه میخواهیم برداریم و آنچه را که نیاز نداریم واگذاریم بلکه با تاریخی مواجهیم که جریان دارد. در این تاریخ محدودیتها و امکانهایی هست. اگر اهل اختیاریم، در تحقق امکانها میکوشیم و البته هرچه دامنه امکانهای فرا روی ما وسیعتر باشد، اختیارمان بیشتر است اما اگر به امکانها و محدودیتها کاری نداریم و لوازم و شرایط تحقق چیزها و کارها را نمیدانیم، جز سودای محال و دعویهای بیهودهکاری نمیتوانیم بکنیم و دستخالی میمانیم.
تاریخ تجدد مجموعهای از وسایل و کالاها و اشیاء پراکنده نیست. البته در نظر ظاهربین همهچیز و ازجمله فنّاوری وسیلهای در خدمت انسان است و پیروی از حکومت تکنیک ادراک نمیشود و چهبسا که آن را پیروی از حقیقت بپندارند. غافل از اینکه تکنیک قائمه جهان کنونی است و این جهان را راه میبرد. کسی که آن را مجموعهای از وسایل کاربردی میداند، نسبت درست با جهان تکنیک ندارد و از این نسبت چیزی درنمییابد. در تاریخ یکصد سال اخیر اتفاق افتاده است که کشورهایی به تکنولوژی خاص توجه و اهتمام کرده و در اقتباس، آنها را بر دیگر تکنولوژیها مقدم دانسته و کموبیش پیشرفت کردهاند. در این باب معمولاً وضع علم و تکنولوژی در هند را مثال میزنند. هند و شاید شرق آسیا هنوز بهکلی از حکمت و خرد قدیم نبریدهاند و درکی از تجدد و جهان جدید هم دارند و به این جهت است که با اختلافهای بسیار در زبان و آئین، تا حدودی از ثبات و نظم و سامان سیاسی و اجتماعی و دینی برخوردارند. پس در امکان اخذ و اقتباس گزینش بهطورکلی نزاع و اختلافی نیست. در مرحله توسعه صنعت و تجارت، تاجران و صاحبان صنایع علائق خاص و اختیارهایی دارند اما اگر از قانون و نظم و هماهنگی تکنیک سرپیچی کنند، کار به ناهماهنگی و ناکارآمدی و بیتعادلی میکشد.
ما در برابر کالاهای عرضهشده در بازاری نیستیم که هر چه میخواهیم برداریم و آنچه را که نیاز نداریم واگذاریم بلکه با تاریخی مواجهایم که جریان دارد.
گفتن اینکه ما علم و فنّاوری را میخواهیم بهشرط اینکه چنین و چنان باشد و به حرف ما گوش بدهد، نشان اختیار و گزینش نیست. حاکی از نشناختن جهان و تمنای محال است. آدمیان از اختیار برخوردارند اما این اختیار همیشه در حدود امکانهای تاریخی محدود است، نه اینکه اختیار مطلق و مستقل از تفکر و عمل داشته باشند و بتوانند بازمان و تاریخ هر چه میخواهند بکنند. اگر چنین بود خیلی زود زمین به بهشت برین مبدل میشد. اینهمه مدعیان بیخرد که در تاریخ بودهاند و هستند با تحمیل امیال و هوسها و اوهام خود چهره جهان را از آنچه هست زشتتر میکردند و جهان را زودتر به سمت نابودی میبردند.
۷- همواره در جهان نظمی چه خوب و چه بد بر زندگی مردم زمان حاکم بوده است و هماکنون هم هنوز از آن نشانی هست. البته صورتهای این نظم در دوره جدید پیوسته دگرگون میشده است و صورت اروپایی قرن نوزدهم آن در قیاس با دورانهای دیگر تجدد و مخصوصاً با نظام زندگی در ادوار دیگر جلوه خاص یافته و با نظر به همین جلوه است که کسانی تجدد را صورت کامل یا بهترین صورت زندگی بشر میانگارند و دموکراسی و سوسیالیسمش را لیبرال دموکراتها و سوسیالیستها بهترین روش و دستورالعمل سیاسی و گاهی مطلق سیاست تلقی میکنند. اکنون وضع جهان متجدد قدری تغییر کرده است چنانکه کشورهایی که در نظم تجدد پیشگام سیاست و شیوه زندگی جدید بودهاند با بحرانهای گوناگون اقتصادی و سیاسی و اخلاقی مواجهاند و ناگزیر باید به خطر انحطاط بیندیشند. جهان توسعهنیافته هم بیاعتنا به تاریخ در اوهام سرگردان است و نمیداند هنوز در جهان کنونی راهی جز راه توسعه ندارد و اگر کشوری این راه را طی نکند چهبسا که در معرض خطر فساد کلی قرار گیرد اما راه توسعه را بدون اراده به پیشرفت و خودآگاهی به وضع تاریخی جهان و امکانهای کشور خود نمیتوان پیمود. یعنی با خودآگاهی به وضع خود است که میتوان نسبت با تاریخ غربی را دریافت و راه توسعه را پیمود. این راهجویی در حقیقت نحوی مشارکت در خرد متجددان است. کسانی ممکن است این مشارکت را تسلیم بدانند یا بگویند اکنون دیگر گوش دادن به خرد تجدد دیر شده و وقت آن گذشته است. پیداست که شریکبودن با تسلیم شدن تفاوت دارد. ولی بههرحال ما باید برای آینده فکری بکنیم.
راه توسعه را بدون اراده به پیشرفت و خودآگاهی به وضع تاریخی جهان و امکانهای کشور خود نمیتوان پیمود. یعنی با خودآگاهی به وضع خود است که میتوان نسبت با تاریخ غربی را دریافت و راه توسعه را پیمود. این راهجویی در حقیقت نحوی مشارکت در خرد متجددان است.
گاهی این اشتباهات پیش میآید. چنانکه ممکن است کسانی دم از استقلال رأی و آزادی در عمل بزنند. اینها تا زمانی که راهی نیافتهاند (راه، حرف نیست بلکه باید بتوان آن را به رونده نشان داد و در آن سیر کرد) چهبسا کورکورانه از سطح و ظاهر افکار و اعمال پراکنده غربی پیروی کنند و از این پیروی بیخبر باشند و حتی شاید بپندارند که با استقلال رأی و فکر و با صرف همتی عظیم راهی تازه گشوده و پیشگرفتهاند. من از دهههای چهل و پنجاه با توجه به آغاز دوران پایان تجدد فکر میکردهام که نظم غربی کمکم دارد خلل برمیدارد و بعید نیست که با انقلابی نظیر رنسانس از پا درآید. هنوز هم به این امکان فکر میکنم ولی اولاً نشانههای یک نهضت روحی و فکری هنوز پیدا نیست. ثانیاً بنای تاریخ ناگهان فرونمیریزد. چنانکه تاریخ غربی در کهنسالیاش هنوز قدرت آن را دارد که به قول مارکوزه، فرهنگها و اقدامها و نظرهای مخالف را کانالیزه کند و حتی با اقدام به تحریف آئینها و اعتقادات و کلمات وحی و کتب آسمانی مثلاً از اسلام داعش بسازد و مظاهر تبهکاری و جنایت و آدمکشی عصر مثل بوکوحرام و بن لادن و داعش را مظاهر اسلام معرفی کند. این حادثه برای اولین بار اتفاق نیفتاده است. کار تاریخ، پوشاندن و آشکار کردن است اما این بار حقیقت در پرده و حجاب نرفته بلکه در مرداب تباهی و نیستی افتاده است.
روشنفکرانی که بزرگترین نگرانیشان همکاری فلان فیلسوف یا شاعر با سیاستهای سرکوبگر و توجیه آن سیاستهاست، باید توجه کنند که اولاً دنبال مقصرگشتن و بار شکست و ناتوانی را بر دوش دیگران گذاشتن، توجیه ناتوانی در فکر و عمل است. ثانیاً امثال کارل اشمیت که از هیتلر پشتیبانی کردند، معدود بودند و تازه آنها هرگز اعتقاد نداشتند که سیاست با روکردن به تبهکاری کاری از پیش میبرد. ثالثاً آنها فقط تائید کردند و تأییدشان چندان مؤثر نبوده است که بلایای تاریخی قرن بیستم را به حساب آنان بگذاریم. رابعاً در بحبوحه انحطاط و فساد تجددمآبی یکسره از صلاح و فساد تجدد گفتن، نادیده گرفتن شرایط زمان و چشم پوشیدن از خطر و فسادی است که همه جهان اعم از متجدد و متجددمآب را تهدید میکند. در این شرایط بهترین کاری که میتوان کرد، اندیشیدن به مسائل و اوضاع موجود و سعی در اصلاح آنها با انتظار فعال و رو کردن به تفکر آمادهگر است. در این انتظار نهفقط توسعه یک نیاز اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است، بلکه چگونگی سیر تاریخی آن نیز که میتواند جزئی از طرح آمادهگری باشد، اهمیت دارد. کسی که آماده میشود باید بداند که برای چه پیش آمدی باید آماده شود؟
وقتی جهانی رو به تحلیل میرود ساکنان آن اگر به آنچه میگذرد و پیش میآید خودآگاهی یابند، این امکان وجود دارد که از درون حادثه جوانههای جهان دیگری بروید و چهبسا که این جوانهها در آبوهوای حکمت و معرفت رشد کند و بر و بار بدهد. آثار این آمادهگری گرچه هنوز در جهان توسعهنیافته ظاهر نشده، جلوههایش را در تفکر جهان غرب کموبیش میتوان یافت. جهان توسعهنیافته هنوز نگران آینده نیست. گویی مشکلی در راه خود نمیبیند (و چهبسا که راهی نمیشناسد و به راه کاری ندارد) و اگر با او از مسائل و مشکلات بگویند، آنها را به چیزی نمیگیرد و چون به امکانهای تاریخی نمیاندیشد، مسئله و مشکلی هم ندارد.
تاریخ غربی هم گرچه هنوز قدرتمند است، به پایان خود نزدیک شده است.
هر تاریخی پایانی دارد. تاریخ غربی هم گرچه هنوز قدرتمند است، به پایان خود نزدیک شده است و شاید ظهور نیهیلیسم بهصورت تروریسم از نشانههای نزدیکتر شدن به پایان باشد. معهذا تاریخ غربی با تروریسم از پا درنمیآید و اگر خدایناکرده تروریسم جهان موجود را از پا درآورد و کار جهان به دست تبهکاران و آدمکشان بیفتد کار آدمی ساخته شده است و دیگر تاریخ و آیندهای وجود نخواهد داشت و به وجود نخواهد آمد. تاریخ با انقلاب در تفکر آغاز میشود و در سایه آن نظم مییابد. در جهان توسعهنیافته از تفکر راهبر به نظم خبری نیست و مقدمات اخلاقی و فرهنگی و روحی لازم برای نظمبخشی به زندگی هم کمتر یافت میشود. در طی چهل پنجاه سال اخیر معلوم شده است که ستونهای تاریخ غربی هرچند که ترک هم برداشته باشد، به این آسانیها در هم نمیریزد. اشتباه بزرگی که معمولاً پیش میآید این است که قدرت غربی را صرف قدرت سیاسی و نظامی میبینند و در ارزیابی این قدرت هم گاهی چنان دچار توهم میشوند که حرفهای دردناک خندهآور میزنند. گویندگان این حرفها مسلماً بهرهای از هوش دارند و اگر نداشتند احراز مناصبی که دارند برایشان میسر نمیشد. آنها هوش دارند اما بهضرورت سخن خردمندانه نمیگویند و حتی گاهی با گفت بیاساس و بیپروای خود آنها را که از خرد بهرهای دارند، به تعجب میاندازند. هوش اگر با خرد قرین نباشد شاید بیباک و خطرناک و خطرآفرین باشد.
۸- تمییز هوش از عقل و درک تفاوتهای آنها به درک بهتر زمان و شرایط کنونی مدد میکند. این دو گرچه لااقل از جهت ظاهر باهم سنخیت و قرابت دارند، ملازم بودنشان ضروری نیست. هوش همیشه و در همه زمانها و مناطق روی زمین هست اما عقل گاه هست و گاه نیست یا اگر هست شاید گرفتار ضعف و سستی باشد. در این صورت از اثربخشی هوش هم کاسته میشود. صلاح زندگی وقتی تأمین میشود که هوش و خرد به هم نزدیک یا توأم باشند و بعضی مردمان این دو را باهم داشته باشند. صاحبنظران و دانایان واجد هر دواند و بیجهت نیست که وقتی خرد پوشیده میشود، کار آموزش و پژوهش هم مشکل میشود و دانشمندان و پژوهندگان نمیدانند به چه پژوهشهایی باید بپردازند. البته میتوان به مدد هوش پژوهش کرد اما نمیتوان تشخیص داد که در هر موقع و مقامی کدام پژوهش مقدم است.
بازاریان و مالاندوزان در کسب ثروت بیشتر از هوش بهره میبرند اما برای حفظ ثروت و هزینهکردن درست آن به اندکی عقل نیازمندند که اگر نداشته باشند، سفاهت و خسّت شایع میشود. اما سیاستمداران به صاحبنظران شبیهاند یعنی هوش و خرد را توأم باید داشته باشند. دانشمندان و دانایان از این حیث با سیاستمداران تفاوت دارند که خردشان صورت و جلوه علم دارد و با معلوماتشان قرین است. اما سیاستمداران به خرد بیش از معلومات نیاز دارند و رویکردشان به امور باید خردمندانه باشد. سیاستمدار کسی است که خردش بر هوشمندی میچربد. متقدمان به کسی که هوش بیخبر از خرد ره آموزش بود، صاحب جربزه (گربزی) میگفتند و جربزه داشتن را فضیلت نمیدانستند. امروز شاید جربزه نهفقط نبود فضیلت بلکه عین رذیلت باشد. اکنون که تناسبها و تعادلها به هم خورده است، اگر راهی برای اصلاح کارها باشد این است که هوش عامل خرد و فرمانبر آن باشد. در این صورت است که امید صلاح و اصلاح معنی دارد وگرنه مالومنال و وسایل و ابزار و حتی علم و پژوهش همه بیسود و ثمر میشود و شاید مایه خرابی باشد ولی نمیدانیم خرد را در کجا میتوانیم بیابیم؟
صاحبنظران و دانایان واجد هر دواند (هوش و خرد) و بیجهت نیست که وقتی خرد پوشیده میشود، کار آموزش و پژوهش هم مشکل میشود و دانشمندان و پژوهندگان نمیدانند به چه پژوهشهایی باید بپردازند. البته میتوان به مدد هوش پژوهش کرد اما نمیتوان تشخیص داد که در هر موقع و مقامی کدام پژوهش مقدم است.
۹- در گزارشی از یک پژوهش دانشگاهی آمده بود که میزان هوش مردمان کاهش یافته است. در کوچه و خیابان و اداره و بیمارستان و در گفتار و کردار هرروزی هم شواهدی میتوان در تائید نتیجه پژوهش مزبور یافت. مگر کندی و ناتوانی در کارها و در فهم معانی شایع نیست و در ادارات و سازمانهای اداری و آموزشی و خدماتی و درمانی ما کارهای بیهوده و عجیب کم صورت میگیرد و مهم اینکه اگر حکایت این کارهای عجیب را بازگویند، بهندرت کسی متعجب میشود. گویی این آشوب و آشفتگی یک امر عادی و مطابق با موازین خرد است. در این موارد باید مواظب بود که میان هوش و خرد اشتباه نشود. آیا بیهودهکاری نشانه کمهوشی است یا از بیخردی برمیآید؟ ظاهراً بیهودهکاری بیشتر نشانه کمخردی است و کمتر به کمهوشی و کمشدن هوش بازمیگردد. وقتی مثلاً در یک بیمارستان ده بیمار را که تا ظهر باید جراحی شوند، از اول وقت اداری پشت در اطاق عمل در صف نگه میدارند و این وضع (که برای خود من پیش آمده است) در نظر بیماران و بیشتر کسانی که خبر آن را میشنوند، امری کاملاً عادی و معمولی جلوه میکند، قضیه به خرد بازمیگردد و کمتر به هوش مربوط است اما وقتی زبان یکدیگر و معنی حرفهای معمولی را درنمییابیم و امور سادهای مثل ترافیک و کاروبار کارکنان سازمانهای اداری و ندانمکاریها و مشکلآفرینیها و آشفتگیها و پریشانیها و بیهودهکاریها حس نمیکنیم و تشخیص نمیدهیم، بااینکه اینهمه به عقل بازمیگردد، ظاهراً نقصان هوش هم در آنها دخیل است. مشکل این است که هوش را نمیتوان بهآسانی از عقل جدا کرد و جدا کردن بهره هوشی از خرد و بیخردی نیز با یک کار پژوهشی معمولی نمیتواند صورت گیرد. درهرصورت تمییز یک امر روانشناسی از خرد عمومی که فردی و شخصی نیست و با زمان و تاریخ پیوستگی دارد، کار آسانی نیست. البته این دو به هم بستهاند چنانکه اگر خرد نباشد هوش بهتنهایی از عهده کارهای بزرگ برنمیآید.
اگر واقعاً بهره هوشی کاهش یافته باشد، حداقل دو وجه میتوان برای آن ذکر کرد. یکی اینکه مردم زمان و بخصوص نسل جوان و جوانتر تنبل شدهاند و با دسترسی به اینترنت و زندگی در بهاصطلاح فضای مجازی به طرح و حل مسائل احساس نیاز نمیکنند، زیرا اگر هوش که معمولاً با تستها سنجیده میشود، استعداد حل مسئله و پیداکردن راه برای بیرون آمدن از وضع دشوار یا یادگرفتن و مهارت پیداکردن باشد، جوانان و کودکان ما کمتر نیاز دارند که هوش خود را به کار اندازند. وجه دوم را در شیوه درس خواندن در مدارس میتوان دریافت. محصلانی که برای پاسخ گفتن به پرسشهای سه یا چهار جوابی درس میخوانند و وارد دانشگاه میشوند ذهنشان خانهبندی خاص پیدا میکند و …
۱۰- اگر در آنچه گفته شد چونوچرا شود و اثر جهان مجازی و برنامههای درسی مدارس در کمشدن هوش پذیرفته نشود، به قضیه از وجه فلسفی میتوان نظر کرد. چنانکه اشاره شد هوش با عقل تفاوت دارد. هوش امری کموبیش بیولوژیک و روانشناسی است و افراد و اشخاص از حیث هوشمندی اختلافها دارند ولی کمشدن و زیادشدن هوش بحث دیگری است. عقل و هوش چون در ظاهر به هم نزدیکاند و موارد کاربرد مشترک دارند، غالباً باهم اشتباه میشوند و چون کموزیاد شدن خرد محرز است، شاید آثار بیخردی را به کمهوشی نسبت دهند و نتیجه بگیرند که هوش کاهشیافته است. میدانیم که قبل از تلقی هوش بهعنوان یک مسئله روانشناسی تفاوت صریحی میان عقل و هوش نبود و مرزهای این دو را معمولاً بهدقت نمیشناختند. بهعبارتدیگر هوش و عقل همیشه و همواره بههمپیوسته بودهاند.
اگر صاحبنظران به اقتضای موقع و مقام و مخصوصاً در اوقاتی که با جلوههای مخرب و گمراهکننده فهم مواجه میشدند از زیرکی و گربزی میگفتند، به اشاره هوش را از عقل جدا میکردند ولی آنان قصد ورود در مباحث روانشناسی نداشتند و نمیتوانستند داشته باشند، بلکه بیشتر در نظر داشتند که ساحت خرد را از بدی و زشتی مبرا سازند و به خرد ویرانگر یا جزئی نامی دیگر و کموبیش مذموم بدهند. بههرحال اگر زیرکی و گربزی (جربزه) را جلوههایی از هوش بدانیم، توجه داشته باشیم هوش در گذشته معنی امروزی نداشته است. چنانکه گاهی هوشیاری را در برابر غفلت میآوردهاند اما عقل گرچه در وجود اشخاص ظاهر میشود و اشخاص به صفت خردمندی و بیخردی موصوف و متصف میشوند، مثل هوش مادرزادی نیست.
عقل تاریخی است یعنی ظهور و دورانی دارد و چه بسا که دورانش به سر آید (چنانکه مثلاً دوران دولت خرد یونانیان به سر آمد) یعنی ممکن است در یک زمان در میان یک قوم عقل وجود نداشته یا ضعیف باشد و در زمان دیگر راهنما و کارگشای امور شود. به عبارت دیگر عقلها با آغاز یک دوران صورت تازه پیدا میکنند و در نظام زندگی مردم وارد میشوند. اشخاص هم بر حسب استعداد خود از آن بهره میگیرند یا به آن پشت میکنند. مع هذا کمتر اتفاق میافتد که اشخاص کمهوش از فیض خرد و خردمندی برخوردار باشند، هر چند که این امر غیر ممکن نیست و البته در دوران حضور خرد کمهوشان هم از خرد به کلی محروم نمیمانند و بیخردی نمیکنند. در مقابل در دوران بیخردی بسیار اتفاق میافتد که اشخاص باهوش از خرد دور و بیبهره بمانند و کارهای بیخردانه بکنند یا سخنهای بیخردانه بگویند، یعنی ضرورت ندارد که هر کمهوشی بیخرد و هر هوشمندی خردمند باشد. اتفاقاً در عصری که خرد پوشیده است، هوشمندان بیشتر در خطر ابتلا به بیخردیاند، زیرا زیرکیشان رهآموز راههای حرص و هوس و شهرت و خودکامی و آرزوپروری میشود. در قرون اخیر نیاکان ما کمتر بخت برخورداری از خرد اسلاف قرون دوم تا دوران ورود به تجددمآبی را داشتهاند. گویی در دو قرن اخیر که بادی از سوی غرب وزیده و بویی از خرد جدید و تجدد آورده، خرد قدیم را پوشانده است. نکته ای که درکش آسان نیست و به این جهت تکرارش ضرورت دارد این است که خرد اروپای جدید با خرد قرون وسطی و خرد دوره اسلامی و یونانی تفاوت کلی داشته است. یونانیان هم در طی دوهزاروپانصد سال تاکنون هرگز به مراتب خردی که نیاکان قدیمشان از آن برخوردار بودند نرسیدند و ظاهراً از رجوع به آن برای دریافت صورتهای دیگر خرد نیز ناتوان بودند یا به هرحال نشانی از این رجوع را کمتر میتوان یافت.
۱۱- ما معمولاً اثر عقل را در زندگی عمومی و روابط و مناسبات اجتماعی و فرهنگ و زبان میشناسیم یعنی عقل قوه و استعداد فهم و ادراک آنچه هست و روی میدهد و همچنین تشخیص بایدونباید و حق و باطل است. گاهی دریچه فهم مردمان باز است و دایره آن وسعت دارد اما گاهی نیز دریچه تنگ میشود و فهم کوتاه میآید. در این صورت هوش نیز بهزحمت جلوه و اثر کلی دارد و بیشتر در حبس وجود فردی صاحبش و در خدمت او میماند. برای روشن شدن قضیه مثالی بیاورم. در طی دهههای اخیر تعداد بسیاری از کودکان و نوجوانان بسیار هوشمند کموبیش نامور شدند و انتظار میرفت که بهزودی در زمره دانشمندان بزرگ قرار گیرند که البته بعضی از آنها به مقام دانشمندی هم رسیدند و مخصوصاً آنها که در مراکز علمی جهان کار کردند، نامدار شدند اما اکنون خبری از بسیاری از آنها نیست و نمیدانیم با هوش خود چه کردهاند و با آن به کجا رفته و به کدام مقصد رسیدهاند. وقتی دایره و مجال فهم و خرد تنگ میشود، مسائل هم پوشیده میماند و اشتغال به اوهام جای طرح و حل مسائل را میگیرد. کسی که نگران افول خرد و خردمندی است از اینکه بشنود در جایی یا در همه جهان بهره هوشی کم شده است، تعجب نمیکند زیرا هوش و خرد لااقل در روابط میان آدمیان و در امور معمولی زندگی از هم جدا نیستند. درست است که هوش طبیعی است و نه تاریخی اما در تاریخ باید مجال ظهور بیابد و اگر نیابد از کار میافتد.
وقتی دایره و مجال فهم و خرد تنگ میشود، مسائل هم پوشیده میماند و اشتغال به اوهام جای طرح و حل مسائل را میگیرد.
همیشه در همه جای جهان امثال لائوتسه و توسیدید و ارسطو و سوفوکل و سقراط و ابن سینا و فردوسی و سعدی و گالیله و دکارت و نیوتن و شکسپیر و گوته و … بودهاند. اینها بخت آن را داشتهاند که در زمان افقهای باز به سر میبردهاند و چشم به آن افقها داشتهاند یا تفکرشان نسبتی با افق داشته است اما هوشمندانی که در دوران فروبستگی افقها به دنیا میآیند و زندگی میکنند بخت آن را پیدا نمیکنند که همه استعدادهای خود را تحقق بخشند؛ بااینکه نیاز اصلی نیاز به عقل است. این هم که میزان هوش رو به کاهش دارد خبر و هشدار بدی است. شاید اشتباه میان هوش و عقل موجب این استنباط باشد زیرا قاعدتاً هوش که یک امر بیولوژیک و روانشناسی است و به معنی درست لفظ، کاهش نمییابد (مگر اینکه تاریخ طبیعی تحول و تکامل داروینی به انتهای قوس صعود رسیده و سیر در قوس نزول را آغاز کرده باشد) بلکه تنبل میشود و ظهور و کارایی کمتر پیدا میکند. چرا چنین میشود؟ وقتی خرد رو به افول دارد نسبت همبستگی و همزبانی میان مردمان سست میشود و با عروض این سستی و بیگانهشدن مردمان با یکدیگر، نهفقط مسائل بجای اینکه ناظر به صلاح کلی باشد بیشتر فردی و شخصی میشود، بلکه زبان به لکنت میافتد. هوش و زبان هم از هم جدا نیستند. عقل که نباشد پیوند و رابطه نیست و هوش وقتی در جای خود قرار نگیرد، چه میتواند کند؟ در نبود خرد، زبان علیل است و با علیلشدن زبان، هوش هم کند میشود.
۱۲- اگر بگویید راقم سطور چه حق داشته است و دارد که خود را بیرون از جهان قرار دهد و در باب خرد و بیخردی زمانه حکم کند، ظاهراً سخن موجهی میگویید و بهراستی مگر ملاکی برای سنجش خردمندی و بیخردی وجود دارد؟ در مورد هوش چنانکه گفته شد تستها و آزمایشهایی هست که تا حدی میتوان به آنها اعتماد کرد ولی چگونه بگوییم که فلان گفتار یا کردار خردمندانه است و کدام نیست و بر چه مبنا و با چه جوازی بگوییم که چه باید کرد و چه نباید کرد؟ و اگر بود اینهمه گفتار ضدونقیض و مخالف و موافق که به نظر صاحبانشان عین حقیقت است، در افواه نمیگشت. یک ملاک ساده این است که گفتار و کردار خردمندانه باید به جا باشد و هر قول و فعل بیجایی بیخردانه است، ولی چگونه تشخیص دهیم که جایگاه هر قول و فعل کجاست؟ عقل و رأی در نظر متقدمان و متأخران معنی واحد و ثابت نداشته است و ندارد. متقدمان عقل (عقل نظری علم به چیزهاست و عقل عملی درک بایدها و نبایدها و تشخیص راه صلاح و بهروزی و سعادت است) را راهی به علم و عمل درست میدانستند و معتقد بودند که با علم و عمل درست به سعادت راه میتوان برد. ولی در عهد و دوران تجدد عقل دیگر ربطی به معارف (به معنی قدیم آن) ندارد بلکه بنیاد علم تکنولوژیک و کارساز زندگی و کار دنیا است. فعلاً کاری به این معنی نداشته باشیم که مگر میتوان سالکان راه حق و کسانی را که به کار دنیای کنونی و خرد آن اعتنایی ندارند، بیخرد دانست یا آنان را که نسبتی میان خرد و اخلاق قائل نیستند به بیخردی منسوب کرد.
پرسش این است که در جهان ما تا چه اندازه رفتارها و کردارها با میزان عقل اداره میشود و دلها و زبانها یکی است و مردمان همان میکنند که میگویند و آیا برای رسیدن به مقاصدی که در نظر میگیرند وسایل مناسب میجویند و در وقت مناسب به مقصد میرسند و اگر نرسیدند تحقیق میکنند که مبادا در تعیین مقصد و مقصود یا در انتخاب راه و وسیله اشتباه کرده باشند. مثلاً وقتی حاصل کار یک سازمان اداری و آموزشی ناچیز و بد باشد باید به چرایی آن فکر کنند. از اینها که بگذریم آیا گروههایی که بهخصوص در منطقه ما مدعیاند با ترور و ایجاد وحشت و دزدی و تبهکاری و تجاوز و آدمکشی به دین و اعتقادات دینی خدمت میکنند و نتایج کار خود را نمیبینند، در درکات بیخردی دستوپا نمیزنند. البته لازمه طرح این پرسشها تا حدودی بیرون ایستادن از زندگی کنونی است اما شاید روش دیگری را بتوان پیش گرفت و مثلاً به جای شهرتها و روشنیها به تاریکیهای وضع موجود هم نظر کرد. دیدن تاریکیها بدبینی نیست، جستجوی راه است. هر مردمی راهی را برمیگزینند و بهسوی مقصدی میروند و برای رسیدن به مقصد از وسایلی که کموبیش معین است استفاده میکنند. گاهی مقاصدی برگزیده میشود که بسیار دور است و روندگان نمیدانند در میان این راه دور چه باید بکنند. این هم ممکن است که قومی دو مقصد دور از هم را در نظر داشته باشد و بخواهد همزمان به هر دو برسد و این تمنای محال یا لااقل بیهوده است و نمیدانیم چگونه میتواند به مقصد برسد. مردمانی هم هستند که از مقصد و غایت زیاد حرف میزنند اما کوشش لازم برای رسیدن به آنها نمیکنند و حتی کمتر میپرسند که چگونه و با چه وسایلی میتوانند به مقصد برسند؟ در چنین وضعی سیاست و حکومت مسئولیت دارد و حتی تدبیر و عملش و آثاری که بر آنها مترتب میشود میتواند ملاکی برای حکم در باب وضع خرد در جامعه باشد. حکومت نماینده کشور است ولی در شرایط دشوار عصر را نیز نباید ازنظر دور داشت. امکان پیش آمدن وضعی بدتر از این را هم میتوان در نظر آورد. در جهان ما تعداد مردمی که هیچ مقصد و امیدی ندارند و نمیدانند که چرا زندگی میکنند، کم نیست و پیوسته بر این تعداد افزوده میشود. اینها سیاهیهای زندگی است. در این وضع روحی و اخلاقی خرد کجاست و چه میکند؟
۱۳- وقتی مردمان نمیدانند چه میکنند و به کجا میخواهند بروند وزندگیشان در مشغولیت با وسایل تکنیک میگذرد، پیداست که بهجایی هم نمیرسند زیرا سرگرمی با وسایل تکنیک آنها را به اکنون چسبانده و با گذشته و آینده بیگانهشان کرده است. زندگی وقتی معنی دارد که اتصالی میان گذشته و آینده در اکنون وجود داشته باشد. گاهی طوایفی از مردم مقصودهای موهوم دارند یعنی مقصودهایشان امکان تحقق در زمان و آینده ندارند. آنها بیشتر حرف میزنند اما راهی پیش رویشان نیست و قدم همتشان هم قهراً سست است. اینجا تشخیص خردمندی و بیخردی چندان هم دشوار نیست و مگر نمیتوان گفت کسانی که حرف میزنند و عمل نمیکنند و از بیعملی خود غافلاند و داعیههای بیهوده دارند از خرد پیروی نمیکنند؟
وقتی مردمان نمیدانند چه میکنند و به کجا میخواهند بروند وزندگیشان در مشغولیت با وسایل تکنیک میگذرد، پیداست که بهجایی هم نمیرسند زیرا سرگرمی با وسایل تکنیک آنها را به اکنون چسبانده و با گذشته و آینده بیگانهشان کرده است. زندگی وقتی معنی دارد که اتصالی میان گذشته و آینده در اکنون وجود داشته باشد.
غیر از این نشانههای دیگری هم هست. آیا مردمی که طلب ندارند و راه نمیجویند و میپندارند که همهچیز را میدانند و خردشان به کمال است از خرد بیبهره نماندهاند؟ بالاخره برخورداری از خرد و خردمندی هم نشانههایی دارد. اهل خرد چیزی که نمیدانند، نمیگویند و کاری را که نمیتوانند انجام دهند به عهده نمیگیرند. آنها حدّ خود و حدود چیزها و موقع و مقام کارها را میشناسند و اندازه را رعایت میکنند و برای رسیدن به مقصود وسیلههای مناسب برمیگزینند. یکی دیگر از نشانههای برخورداری از خرد صبر و گوشدادن به سخن دیگران و تأمل در آنها و در آراء نیندیشیده خویش است. شخص خردمند به دانش و دانایی خود مغرور نمیشود و دست از طلب حق و درستی برنمیدارد و مسائل حقیقی را با اوهام اشتباه نمیکند و مخصوصاً به طرح درست مسائل میاندیشد. چنانکه گفته شد خردمندان هر چه بشنوند در مورد آن میاندیشند و موهوم را بر علم و معلوم ترجیح نمیدهند. کسانی ممکن است حرفهای خوب بزنند و حتی به مطلوبهای خوب و موجه نظر داشته باشند اما اگر مطلوبها رسیدنی نباشند چرا و چگونه باید همت صرف رسیدن به آنها شود. در زمان ما تمنای محال امر رایجی شده است و عجبا و دریغا که در مواردی تمنای محال نهفقط عجیب نمینماید، بلکه ضرورت وجودی پیدا میکند و از آن رهایی نمیتوان یافت و این وضعی است که دیگر امید در آنجایی ندارد و آرزو جای آن را گرفته است. خردمند میداند که آرزوپروردن بیهوده است و به همه آرزوها نمیتوان رسید. به این جهت او بهترین خوبهای ممکن را میجوید و تحقق میبخشد. گذشته را در آینده محقق نمیتوان کرد. گذشته، گذشته است حتی تجدیدعهد با آن اگر ممکن باشد، بنای عهد تازه است. اروپاییان هم در رنسانس با یونان و روم تجدیدعهد کردند اما این تجدیدعهد به مدرنیته (تجدد) رسید. اگر درست باشد که از آثار و نشانههای وجود عقل، علم مفید و مؤثر و عمل درست و محکم و آرامش و ثبات و رفق و مدارا و صبر و امید و دوستی و وفاداری به عهد است. هر جا که اینها نیست، خرد هم رخ پوشیده است. چنانکه در قلمرو تکنولوژی هم هر جا محکمکاری هست میتوان عقل تکنیک را در کار دانست و آنجا که کارها سرهمبندی است عقل تکنیک وجود ندارد. در شرایطی که مصرف در همه جای جهان یکسان شده و آشوب و جنگ و اختلافهای قومی- قبیلهای و مذهبی بسیاری از مناطق جهان را فراگرفته است، عقلی هم که باید حافظ امنیت و ضامن رعایت حدود باشد، رو نهان کرده است.
با نظر به این قبیل نشانیها شاید بتوان با خرد کارساز آشنایی پیدا کرد یا به جستجوی آن برآمد. این جستجو در شرایطی که خرد گذشته دارد رو نهان میکند و پوشیده میشود، حداقل میتواند مانع رسمیت یافتن بیخردی شود. وقتی برهوت بیخردی بهسرعت گسترش مییابد تا آنجا که گاهی چشم ظاهربین هم آن را میبیند باید نگران فاجعه بود. معهذا نباید بهکلی نومید شد و حتی در برهوت بیخردی هم باید امید روییدن گیاه خردمندی را در دل نگاه داشت. متأسفانه در کوچه و بازار که میگردیم و به سازمانها و مراکز اجرایی و آموزشی و خدماتی که مراجعه میکنیم و حتی در بعضی برنامهها و مقررات و قوانین جاری و حاکم که نظر میکنیم در بهترین صورت صرفنظر از بعضی کارهای خوب که شخصی و استثنایی است، کمتر نشانی از درک زمان آینده و آشنایی با آن میتوان یافت.
۱۴- تجدد گرچه گسترش و تحقق صورتی از خرد بود، اکنون به پایان راه خود رسیده و ناگزیر باید با عادات عقلی دو سه قرن گذشته بسازد و به سر برد. در این وضع، از جهان توسعهنیافته که بیشتر با سطح و ظاهر تجدد و رفتار عادی و رسوم هرروزی غرب و جهان متجدد آشنا شده و کمتر با خرد آن انس یافته است چه توقع میتوان داشت. این جهان بازماندهها یا خاطراتی از خرد قدیم را با صورت رسمی آداب و اقوال تجدد و مشهورات جهان جدید درهمآمیخته و بیش از یک قرن با آنها به سر برده است بیآنکه از این آمیختگی خبر داشته باشد و بداند که این هر دو از ذات خویش دورافتاده و از اثر افتادهاند. این مسئله عقل جدید و قدیم و وجود و غیاب آنها در دورانهای تاریخی مسئلهای است که ما کمتر به آن اندیشیدهایم. زیرا چنانکه باید به تفکر تاریخی اعتنا و التفات نداشتهایم. من هم که پنجاه سال به آن اندیشیدهام هنوز تقریباً در همانجا هستم که بودهام. در جوانی میخواستم کتابی با عنوان عصر بیخردی بنویسم که نتوانستم و حاصل سعیام بهصورت رساله کوتاه عصر اوتوپی درآمد. اکنون دوباره سعی دوره جوانی را تکرار کردهام. نمیدانم حاصلش چه بوده است. اندکی خامی در آن میبینم اما دیگر توان بازنویسیاش را ندارم .
از نکاتی که در طی مدت قلمرانی آموختهام این است که سخنگفتن از خرد زمان جسارت میخواهد و تاوان دارد. من اگر جسارت چندان در فکر و نظر نداشتهام و کوشیدهام تا آنجا که میتوانم تند و زننده ننویسم، در این پنجاه سال به تاواندادن یا لااقل به شنیدن این ملامت که چرا حرفهای مبهم و نامفهوم میزنم، عادت کردهام. هرگز گوشها و چشمها برای شنیدن و خواندن گزارش وضع خرد زمان باز نبوده است و اکنون هم باز نیست. بخصوص که چون خرد را امر شخصی میدانند و باهوش اشتباه میکنند میپندارند که اگر کسی از بیخردی زمانه بگوید اشخاص را به بیخردی متهم کرده است اما مراد از بیخردی زمان، بیخردی همه مردمان نیست. مردم خردمند یا مستعد برخورداری از خرد، همواره در همهجا هستند و اگر نباشند جهان در هم میریزد و از هم میپاشد اما کار جهان همیشه به دست خرد و خردمندی نیست. در جهانی که حماقت و فساد غلبه دارد، خردمندی اهل خرد و صلاح پوشیده یا بیاثر میماند و صلاحاندیشیشان بهجایی نمیرسد و مگر میشود با فساد از خرد گفت. آنها اگر بتوانند خرد پوشیده و صلاح به کار نیامدهشان را حفظ کنند شاید ذخیرهای برای آینده باشند.
پس سخن من در نفی خرد و خردمندی نیست. گاهی از بعضی از دوستانم و مخصوصاً دوستان مایل به مذهب اصالت وجود گله دارم که چندان به ماهیت عقل اهمیت میدهند که به وجود و عدم آن اعتنا نمیکنند و حال آنکه آنها بهتر از من میدانند که فلسفه به وجود نظر دارد و اگر در ماهیت بحث میکند، مراد ماهیت موجود است. وقتی در همهجا همه از ضعیف و قوی در سودای قهر و غلبهاند و اراذلواوباش و تبهکاران هم سودای حکومت به سرشان زده است و اقوام و کشورهای کوچک و ضعیف در دوران افول قدرتهای بزرگ سوداگری، به جان هم افتادهاند و با سستشدن پیوندهای درون جامعهها و ظهور فرد به معنای آدمی که هیچ تکیهگاه و پناهی ندارد، آشوب و ناامنی سراسر جهان را فراگرفته است جهان باید از خرد و خردمندی بیبهره شده باشد که نمیتواند از این مصیبتها جلوگیری کند و رهایی یابد. داعش صرفاً یک گروه تروریست تبهکار نیست بلکه از آثار و نشانههای پوشیدهشدن خردی است که قرار بود جهان را کانون عدل و دوستی و صلح و آسودگی کند. اگر در نیمه اول قرن بیستم وقوع دو جنگ بزرگ از آغاز دوران وداع اروپا با خرد خبر میداد، در نیمه دوم قرن بیستم جنگ سرد آغاز شد و شدت یافت. در این جنگ با همه پیشرفتهایی که در تکنولوژی نظامی پدید آمد هر دو طرف نفوذی را که پیش از جنگ به دست آورده بودند تا حدودی از دست دادند. امریکا این معنی را در کوبا و مخصوصاً در ویتنام آزمود. شوروی هم قدری دیرتر در افغانستان به ناتوانیاش پی برد. در همین دوران جنگ سرد بود که نهضتهای ضد استعماری و استقلالطلبی در برابر قدرتهای استعمارگر سر برآوردند. جنگ میان نهضتهای ضد استعماری با استعمارگران در ظاهر نه شکستخورده داشت و نه پیروز؛ ولی در این جنگ کار نهضتهای استقلالطلب به پایان رسید و در بسیاری کشورهای استقلالیافته دستنشاندگان قدرتهای جهانی به قدرت و حکومت رسیدند. این وضع بیش از آنکه پیروزی قدرتهای سوداگر جهانی باشد، شکست نهضتهای استقلالطلب و آغاز تاریخی بود که نامش را با مسامحه باید تاریخ توسعهنیافتگی گذاشت. شاید تعبیر تاریخ توسعهنیافتگی چندان مناسب نباشد زیرا ناتوانی و سرگردانی و توقف و رکود تاریخ ندارد ولی بههرحال جهان توسعهنیافته نیز شب و روز را دوره میکند و بهرهاش از تاریخ و تاریخی بودن همین اندازه است.
۱۵- اشاره شد که تاریخ هفتاد هشتادساله اخیر دو مرحله داشته است. یکی مرحله جنگ سرد که در آن مقابله نظامی جز در یکی دو منطقه پیش نیامد اما در پایان این دوران حوادثی روی داد که جغرافیای سیاست با آن دگرگون شد. این دوران تا آغاز دهه نود قرن بیستم طول کشید و هنوز اندکی از انقراض شوروی نگذشته بود که دوران جنگ سرد به سر آمد و با حمله عراق به ایران دورانی از جنگ تانکها و بمبافکنها و موشکها و سلاحهای شیمیایی شروع شد و همچنان نیز ادامه دارد. آمریکایی که با طراحی و اجرای کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دولت ملی و موردحمایت مردم ایران را ساقط کرد، به عراق و افغانستان و … لشکر کشید و گرچه نمیدانیم از این لشکرکشیها چه قصدی داشت و آیا به مقصود خود رسید یا نرسید، میدانیم که وضع منطقه را پرآشوبتر و بحرانیتر کرد. کشورهای اشغالشده درمانده و دچار انواع فقر بودند. کشور اشغالگر هم صرفنظر از سودهایی که سوداگرانش بردند از تجاوز نسنجیدهای که کرده بود، سود سیاسی نبرد و شاید ازنظر تاریخی بتوان گفت که در دوران ما سیاست و تدبیر سیاسی رو به ادبار دارد. چرا چنین شده است؟ مگر علم و تکنولوژی در امریکا و اروپای غربی و در ژاپن در اوج قدرت نیست؟ کاش میتوانستیم دریابیم که مشکل سیاست و تدبیر و فرهنگ و خرد در همین قدرت مهارنشدنی تکنیک نهفته است.
کاش میتوانستیم دریابیم که مشکل سیاست و تدبیر و فرهنگ و خرد در همین قدرت مهارنشدنی تکنیک نهفته است.
از قرن هفدهم قدرت، قدرتِ دانش تکنولوژیک بوده است. اروپا و امریکا هر چه دارند از علم دارند. آنها تا دهههای اخیر همواره قدرت دانش را به سوژه انسانی و به دانشمند نسبت میدادهاند. گویی دانش وسیلهای در اختیار آدمیان است تا آن را به هر راه که میخواهند ببرند و با آن هر چه میخواهند بکنند. اکنون این سوژه انسانی به قول بعضی از صاحبنظران مرده است و علم تکنولوژیک دیگر در اختیار کسی نیست. سوژه مرده است و اگر سوژهای باشد روح پنهان از چشم ظاهر علم و تکنولوژی است و مردمان ابژه تصرف و دستکاری تکنولوژیاند. آنان علم و تکنولوژی را وقتی بهصورت کالا درمیآید، مصرف میکنند. آنها نهفقط توانایی انصراف از مصرف را ندارند بلکه نمیدانند که تکنیک آنها را به خود وابسته کرده و مصرف میکند. این است که اروپا و امریکا هم دیگر جهان خود را تدبیر نمیکنند و از عهده تدبیر هم برنمیآیند. در آنجا هم هوش و خرد از مدتها پیش میل به جدایی کردهاند.
آیا نباید چنین وضعی را بیخردی خواند؟ مراد از این پرسش صدور یک حکم اخلاقی درباره جهان کنونی نیست. کسی هم از بابت مشارکت و حضور در جهان بیخرد سرزنش نمیشود بلکه جهان در پنجاه سال اخیر جهان دیگری شده است. در دورانی که خرد پدید آمده و به فعلیت رسیده در قرن هجدهم، در همهجا ضعیف شده است مخصوصاً در جاهایی که جامعه هرگز قوام و نظام کافی نداشته است. باید نگران آشوب و پریشانی بود. هیچکس نمیداند با رفتن خرد مدرنیته و حتی برچیده شدن بساط عقل پراگماتیک، تکلیف جهان و زندگی چه میشود و اگر کشمکشهای بیهوده و آشوبی که دارد جهان را فرامیگیرد اندکی بیشتر گسترش یابد چه بر سر جهان میآید؟
جهان اگر با ابتلا به «عجب علم» تکنولوژیک از شادی و رستگاری غافل نشود و درنگ کند که بر او چه گذشته و بر سرش چه آمده است، شاید درنگش آغاز دیگری از تاریخ انسان باشد.
من افسوس نمیخورم که چرا سوژه مرده و تاریخ سوبژکتیویته به پایان رسیده است. در انتظار سوژه کنشگر جدید هم ننشستهام. به خرد پراگماتیک آمریکایی و ژاپنی و کانادایی هم کاری ندارم بلکه به آشوب و پراکندگی و شورش پدید آمده در دلها و جانها و در وجود گروههای بزرگی از مردم در سراسر روی زمین میاندیشم که با خرد تکنیک هیچ نسبتی ندارند اما با مصرف وسایل ویرانگر تکنیک، جهان و زندگی مردمان را تباه میکنند. به هوش باید بود که با نابودی و تباهی خرد جهان جدید، نه سوژه کنشگری که بعضی جامعهشناسان اروپایی در انتظارش به سر میبرند، پدید میآید و نه هیچیک از صورتهای حکمت و خرد قدیم بازمیگردد ولی با گوش دادن به حکمتها و ائمه و اولیاء دین و حکیمان و اشارات شاعرانه بعضی از متفکران و صاحبنظران جدید و معاصر امید را در دل نگاه باید داشت زیرا در بحبوحه بلا و خطر است که کوکب هدایت از گوشهای بیرون میآید.
جهان اگر با ابتلا به «عجب علم» تکنولوژیک از شادی و رستگاری غافل نشود و درنگ کند که بر او چه گذشته و بر سرش چه آمده است شاید درنگش آغاز دیگری از تاریخ انسان باشد. این یادداشت دعوتی است به تفکر برای آینده و اینکه در یکصد سال اخیر چه کرده و چه اندوختهایم و بیزاد راه و توشه به کجا داریم میرویم. آیا خبر داریم که راه پر مخافت است و پرتگاههای هولناک دارد؟ لااقل به فکر پرتگاه باشیم.
نظرات کاربران
دیدگاهی ثبت نشده است.
نظر دهید